هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

تب و تاب خونه تکونی

به نام خدایی که همه ما رو خیلی دوست داره... زیبای مادر سلام تمام بدنم درد می کنه. کمی تب دارم... گلوم به شدت می سوزه و می خاره و این یعنی ای داد بیداد سرماخوردگی داره شروع می شه... اینم بدشانسی من نزدیک عید و خونه تکونی و یه خروار کار که ریخته رو سرم... حالا اینا هیچی، یکی به من بگه با این وروجکی که ما داریم و هر روز هم ادا و اطوارش بیشتر می شه چی کار کنیم... آخ که چقدر رو داره... یه وقت فکر نکنی منظورم شمایی هانیا خانم، اصلا با تو نیستم... ما یه موجودی داریم که خیلی فیلمش زیاده و از قضا اسمش هم هانیاست ... ای درد هانیا و ادا و اطوارش بخوره به چشم و قلب من... عاشقتم قشنگمممممممم... یه چند روزی هست که از تولدت می گذره و دو سالگیت رو ...
30 بهمن 1393

تولد یه فرشته زیبا

زیبای مادر سلام دقیقاً دو سال پیش یه همچین روز و یا دقیق تر بگم همین ساعت و دقیقه بود که چشماموباز کردم و داد زدم آخ جون بالاخره تموم شد... می دونی منظورم از این جمله چی بود؟ بله عزیزم همین امروز بود که فرشته کوچولوی من می خواست به دنیا بیاد و من دیگه طاقت نداشتم نبینمش... روزها و ماهها صبر کرده بودم و دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود... شب قبلش ساک و لباساتو جمع و جور کرده بودیم و عمو فرهاد و زهراجون هم خونه مادرجون و پدرجون رو تزئین کرده بودند و همه منتظر بودیم تا قدمت رو بذاری روی چشم های من... هانیای نازنینم ... اسمت هم که از چند ماه قبل انتخاب شده بود و کار دیگه ای نداشتیم انجام بدیم... انتظار چیز بدیه و وقتی بدتر می شه که حالت خوب نباشه...
2 بهمن 1393
1